رمان “آخرین بازمانده” حکایت عشقی دیگرگون؛ آمیغی از جنس دیروز و امروز، عشقی دوسویه و برکنار از نفی عقل است.
“آخرین بازمانده” ، اگرچه ادامه ی غائله سنگرد است، اما ادامه ی کلیدر نیست.روایت ویژه ای است از آخرین بازمانده ی کلمیشیها و آخرین بازمانده از معاشیق کهن؛ روایتی از عشق خان محمد به فائزه و کینه ی او به ارباب علی اکبر دهنه ای.
نویسنده رمان “شب سیزدهم” ، رمانی دیگر آفریده و پیش روی ما قرار داده که از شناختن برخی از شخصیتهایش تا چندی احساس خرسندی میکنیم.
عباس، ملیح و عاقل، شخصیتهای داستانی این اثرند که شما را با لحظههای ناب داستانی آشنا میکنند و در خاطر شما به یادگار میمانند.
“آخرین بازمانده” ، پنجمین اثر نویسنده و سومین اثر چاپ شده وی است.
حسین معدنی ثانی آخرین کار خود، انتشارات برزین و انجمن ادبیات داستانی سبزوار را فراروی خوانندگان قرار میدهد و بازخورد آن را از سوی ایشان به انتظار مینشیند.
*با سپاس از جناب آقای دکتر کاظم دامغان ثانی بابت تهیه و ارسال این مطلب
—
شب از راه رسیده بود. ماه زیر تکه ابری بزرگ گم شده بود. نور زرد فانوس از پنجرهی قهوهخانه بیرون میریخت و سایهی خان را به دیوار روبهرو میانداخت. خان نشسته بر کت چوبی. خاموش و بیتکان. صدای عباس از توی جلز و ولز گوشت و روغن بلند شد:
«پایم که به میدان ده رسید، دیدم همهی سرها برگشت طرف من. کیسهی آرد روی دوشم بود و بفهمینفهمیکمیعرق کرده بودم. اسدالله قصاب با آن چشمهای لوچش مثل خری که به نعلبندش نگاه میکند، نگاهم کرد و گفت: «نمردیم و دیدیم که عاقبت عباس هم یک کیسه آرد برد خانه.» پیر و پاتالهای میدان زدند زیر خنده. دیدم اگر جواب ندهم از غصه غمباد میگیرم. کیسهی آرد را گذاشتم روی زمین و گفتم: «تو نمیخواهد غصهی مرا بخوری، اسدالله! غصهی خودت را بخور که قصابی و زن و بچهی بیچارهات مجبورند سال به دوازده ماه استخوان بلیسند».
اسدالله که از خندهی مردم گر گرفته بود، دستپاچه دستپاچه گفت: «چرا زن و بچهی خودت را نمیگویی… بیچارهها همان استخوان را هم پیدا نمیکنند. ناسلامتی من قصاب این خراب شدهام. یادم نمیآید تو این یک سال یکبار زنت آمده باشد، پی پنج سیر گوشت.» سینهای جلو دادم و گفتم: «تو راست میگویی که زنم نمیآید پی گوشت، اما نمیدانی چرا.» اسدالله به مسخره گفت: «چرا؟» نگاهی به مردم کردم و گفتم: «برای این که دایم دستت را توی سوراخ نُسِت میکنی و گمبیل در میآوری. پلشتی، اسدالله! زنم میگوید: «دلم بار نمیدهد گوشت از اسدالله بخرم».
همه زدند زیر خنده. اسدالله که حسابی سرخیاش بالا زده بود، خواست چیزی بگوید که مجالش ندادم و گفتم: «حالا نمیخواهد ناراحت بشوی… جلو روی همهی مردم اگه دست و پوزت را خوب بشوری و قول بدهی دیگر دستت را توی سوراخ نُسات نکنی، یک ران از این لاش گوسفندت را میخرم.» همه ساکت شدند. اسدالله نگاهی به مردم انداخت و گفت: «برو عباس! برو خدا خیرت بدهد. یک ران گوشت، کمش میشود بیست و پنج تومان. از کجایت وصول کنم؟» دست کردم تو جیبم و از تو بنچهی پولهایم بیست و پنج تومان در آوردم و گفتم: «دست و پوزت را میشوری یا نه؟» اسدالله دوید طرف آفتابه. صدای غلامعلی کور از تو پیر و پاتالها به گوشم رسید که گفت: «پول بدجوری تو جیب عباس ورجیک ورجیک میکند».
ملیح از تو اتاق به صدای بلند گفت:
ـ حواست به قرمه باشه.
عباس تکه قرمهای به دهان انداخت و گفت:
ـ نبودی ملیح خانم! نبودی ببینی ننهی زهرا را… همچین که در را باز کرد و دید با ران گوشت و کیسهی آرد تو چهارچوب درم، خشکش زد. نهیب نمیزدم تا آخرالزمان میایستاد و برّ و برّ نگاهم میکرد. صدایم را به سرم انداختم و گفتم: «کوری؟ زن! نمیبینی بار بر دوش دارم؟ چرا خشکت زده؟» ننهی زهرا از جا پرید و کنار کشید. زهرا دخترم به دیدن دستان پرم خندید.
ملیح از اتاق بیرون آمد و گفت:
ـ بالاخره زنت چی گفت؟
عباس قرمهای دیگر به دهان انداخت و گفت:
ـ چی گفت؟ چه میخواستی بگوید؟ خانم! لالمونی گرفته بود و فقط مثل فرفره دور خودش میچرخید. تا بیاید عرقم خشک شود، آرد را به کندو ریخت و تخته گوشت خاک گرفته را آب کشید و نشست به گوشت ریز کردن. بادی به غبغب انداختم و یک بیست تومانی از جیبم درآوردم و انداختم جلو پایش و گفتم: «این پول را هم تو یک سوراخ سنبهای قایم کن. گوشت را هم قرمه کن. فردا صبح راهی سفرم. مبادا بگذاری به شکم زهرایم بد بگذرد».
عباس سکوت کرد. ملیح پرسید:
ـ آخرش چی گفت؟
عباس غرق در فکر گفت:
ـ چیزی نگفت. فقط اشک در چشمانش حلقه زد.
خان تکانی خورد. ملیح آمد نشست روبهروی او و چشم در چشمش گفت:
ـ همینه دیگه… میبینی؟ خان! حکایت زن بودن همینه؛ همیشهی خدا این زنه که باید بلاکش باشه؛ باید سینهشو دریا کنه تا موجای غم و حسرت توش ولوله به پا کنن.
خان چیزی نگفت. ملیح با اوقات تلخی گفت:
ـ بعدش چی شد؟
عباس با دوری قرمه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
ـ بعدش مثل پهلوانی که پشت حریف را به خاک رسانده و از گود زورخانه بالا آمده باشد، از در خانه بیرون زدم و یک راست رفتم قبرستان. با خودم فکر کردم، حالا که راهیم، بد نیست فاتحهای سر خاک بابا ننهم بخوانم. ملای ده ما میگوید: «مرده آگاه است».
ملیح همانطور که استکانها را پر میکرد، با اوقات تلخی گفت:
ـ خوش به حال تو که حداقل بابا ننهت بغل دستت چالن. منو بگو… سال مییاد و میره نمیرسم یه سر برم سر خاک بابا ننهم.
عباس دوری را خیزاند جلو خان و گفت:
ـ نمیدانم چه حساب است، وقتی میروم قبرستان سبک میشوم.
ملیح در حالی که قرمهای به دهان میگذاشت گفت:
ـ حالا بگو ببینم بعد از این که سبک شدی، کجا رفتی؟
عباس گفت:
ـ از قبرستان که بیرون آمدم، یک راست رفتم پیش اسدالله قصاب. اسدالله به دیدنم از جا پرید و گفت: «ها؟ چی شد؟ عباس! پشیمان شدی؟» اخمیکردم و گفتمش: «نترس؛ پشیمان نشدهام. آمدم قسمت بدهم اگر دستت را توی سوراخ نُست نکردهای، نیم کیلو گوشت بدهی برای قرمه.» اسدالله دوید طرف آفتابه و گفت: «چشم، عباس آقا! الان راهت میاندازم.» گوشت را از اسدالله گرفتم و زدم به راه. توی راه یاد حرف ملایمان افتادم که همیشه میگوید: «امشبی را که در آنیم، غنیمت شمریم».
عباس لقمهی جانانهای گرفت و در حالی که آن را به دست ملیح میداد، گفت:
ـ فردا شب معلوم نیست من و خان کجا باشیم.
خان لقمهای برای خودش گرفت و گفت:
ـ اگر زنده باشیم، فردا شب هم زیر همین آسمانیم، عباس!
عباس به شوخی رو به خان گفت:
ـ مگر قرار است بمیریم؟ خوب معلوم است که زنده میمانیم. زنده میمانیم و به کوری چشم دشمنات زندگی میکنیم.
ملیح که انگار بدش نمیآمد، بحث را عوض کند، گفت:
ـ زندهباد عشق! مرگ بر غم و غصه! جان مادراتون امشبهرو بیخیال شین.
خان سری تکان داد و عباس ذوقزده گفت:
ـ جانم به قربانت خانم! گل گفتی… مرحبا… حرف دل مرا گفتی؛ اصلاً همهی چیزهایی را که توی سرم بود، پیچاندی تو دل این حرف. محشر به پا کردی خانم! من یکی خودم وقتی حرف عشق میآید وسط، موی تنم سیخ میشود. اصلاً خیلی وقتها که مینشینم و با خودم دو دوتا چهارتا میکنم، میبینم اگر این عشق نبود سنگ روی سنگ بند نمیشد. به قول ملای دهمان: «اگر عشق نبود، داو، داوِ علی گلابی میشد و سگ صاحبش را نمیشناخت».
ملیح گرهای به ابرو انداخت. خان شکرکنان از سفره کنار کشید و عباس با نان افتاده به جان ته دوری. ملیح گفت:
ـ دم ملای دهتون گرم! بدم نگفتهها… اگه قرار بود عشق نباشه، آدمیزاد زه رو زده بود و باید تو این مکافاتخونه روزی صدهزار بار از خدا طلب مرگ میکرد.
عباس در تأیید آنچه ملیح گفته بود، گفت:
ـ اصلاً چرا راه دور میروی خانم… ملای ده ما همیشه میگوید: «حکایت آدمیکه عشق را نمیشناسد، حکایت اسب خراس است که یک لتهی سیاه میبندند دور چشمش و هیاش میکنن تا حیوان دور خودش بچرخد».
ملیح رو به خان گفت:
ـ ملای دهشون بیراه نمیگه خان! وقتی قرار باشه یه عمر اسب عصاری باشی و فقط دور خودت بچرخی، همون بهتر که بمیری.
عباس که معلوم بود حسابی گرم شده، خشی به صدایش انداخت و بلند خواند:
ـ لبی که خنده ندارد شکاف دیوار است
سری که عشق ندارد کدوی بیبار است
ملیح مستانه خندید و گفت:
ـ ایول… ایول عباس! شعر قشنگی بود.
عباس بادی به غبغب انداخت و گفت:
ـ ملای ده ما حسابی طبع شعر دارد خانم!
خان برای این که حرف را عوض کرده باشد، خندهکنان گفت:
ـ تقصیر من چیست که شما دوتا کلهها را داغ کردین و افتادین به جان عشق؟ بیخیال عشق بشوید بابا! حرفی بزنید که من هم سر در بیاورم.
عباس به ملیح گفت:
ـ ای بابا! چه حرفها میزنی خان! ما شاءالله تو خودت سینه سوختهای و بهتر از ما از تب و تاب عشق خبر داری.
خان خندید و گفت:
ـ تو از کجا میدانی من سینه سوختهی عشقم؟
عباس چشمکی به ملیح زد و خندهکنان گفت:
ـ اگر آشنای عشق نبودی که حالا روبهروی من و خانم ننشسته بودی.
ملیح قهقههای زد و گفت:
ـ عباس راس میگه، خان! تو خودت از اون عاشقپیشههایی.
عباس خودش را انداخت وسط بحث و گفت:
ـ از آن عاشقپیشهها که از کربلا کوبیده و آمده تا لابد مغز کسی را پریشان کند.
خنده بر لبان خان ماسید. ملیح چشمغرّهای به عباس داد. عباس دستپاچه شد:
ـ منظورم این بود که آدمهای عاشق گاهی حالی به حالی میشوند.
ملیح همانطور که عباس را چپچپ نگاه میکرد، گفت:
ـ میخوای تا بوق سگ بشینی و حرفای صدتا به یک غاز بزنی؟ ناسلامتی تو فردا راهی سفری. پاشو عباس! زن و بچهت منتظرن.
عباس از جا پرید و گفت:
ای داد بیداد … دیرم شد. خوب بود گفتی خانم… وقتی مینشینم پای بساط نَقل و نُقل از زمین و زمان فراموش میکنم. امشب شب آخر است؛ میخواهم زهرا را بگذارم روی سینهام و موهایش را نوازش کنم.
عباس پاشنهی گیوههایش را ورکشید و رو به ملیح گفت:
ـ خانم جان! اگر زحمت نیست یک دم بیا بیرون.
ملیح به خان نگاهی کرد و پشت سر عباس از قهوهخانه بیرون رفت. عباس بغض کرده، میان تاریکی ایستاد و ملیح را نگاه کرد. ملیح گفت:
ـ چیزی میخواستی بگی؟ عباس!
عباس که تا ترک خوردن بغضش راهی نداشت، گفت:
ـ دلم برایت خیلی تنگ میشود، خانم!
و دیگر نماند. ملیح گم شدنش را درون تاریکی نگاه کرد و به قهوهخانه برگشت. صدای پایش رشتهی افکار خان را پاره کرد. ملیح گفت:
ـ خستهای خان! بهتره بخوابی؛ البته اگه بتونی.
خان فقط سری تکان داد. ملیح خمیازهای کشید و گفت:
ـ منم خوابم میاد خان! میرم بخوابم. صبح قبل از رفتن بیدارم کن. شب به خیر!
—
همشهریان گرامیجهت تهیه این کتاب میتوانند به انتشارات برزین مهر ( خیابان کاشفی شمالی – انتهای پاساژ کیش کالا ) مراجعه کنند و یا با شماره ۲۲۳۶۶۶۸ (۰۵۷۱) تماس حاصل فرمایند.
تا اونجایی که من یادمه بیگ ممد عاشق فائزه بود نه خان ممد ولی شاید من اشتباه میکنم
و اگه این چند خط بخشی از داستان آخرین بازمانده باشه شخصیتها چه لحن امروزیی دارن
مثلا “ایول… ایول عباس! شعر قشنگی بود” زیاد به دیالوگهای کلیدر شبیه نیست
به هر حال سعی میکنم کتاب رو بخونم و بعد نظر قطعی بدم
و ارزوی پیروزی برای نویسنده گرامی
ممنون از توجه شما به این مطلب
امیدواریم که دیگر دوستان هم در نقد این کتاب شرکت کنند و البته نویسنده گرامیهم در این زمینه پاسخگو باشند.
پایدار باشید و سربلند
من کلیدر رو نخوندم ولی جای خالی سلوچ رو خوندم وقتی این کتابو میخوندم واقعا خودم رو تو محیط روستا حس میکردم ولی لحن این داستان اون محیطو تداعی نمیکنه کلمهها و گفتگوها هیچ شباهتی به جو روستا نداره ضمنا چه خوب میشد که از حرفایی که مخصوص لهجه سبزواری هم بود استفاده میشد ولی در کل داستان زیبایی به نظر میرسه