
مردان نامیو گرانمایه این فلات کهنسال، همیشه با جانی شیفته و پرشور دلبسته حقایق بودهاند و در جلوههای رنگین روزگار، اسرار هستی را میجستهاند و در کائناتِ بیکرانِ دل، چونان چراغی میسوختند تا جهانی را چون شمع افروخته گردانند.
نمیدانم کی و در کجا خواندهام که: آدمیبه هرچه عشق بورزد، رنگ همان چیز را میگیرد و چنین است که اگر بیهقی را نیک بنگریم، تاریخ پایه و گزارش حقیقتیابش را در این سنخ مییابیم و عشق او را در فرازنای تاریخ درک خواهیم کرد که چه سان، کلام او، نردبانِ آسمان است و چه سان او، پیشاهنگ معنوی ادبیات جوشانی است که همه خرد است، تنبُّه است، شور است و گُلپونههای فضیلتی که به قول خیام: مردم را از پایه دون، به پایه بلند میرساند.
دریابش و درک حقایق فضیلتهای بیهقی، از آغاز و درست از همان ابتدای کتاب وقتی که ارکان دولت محمودی نسخه عریضه را به سلطان مسعود مینویسند و امیرمحمد در قلعت کوهتیز بازداشت شده است ما نخستین آژیر و شکنج طینت آدمیرا از خلال این کتاب شگفت میشنویم و در تلاطم نخوت و مقام و خودخواهی و حرص آدمی، عُطوفت و برادری را میبینیم که چهسان شکننده میشوند. پاش میخورند و سرانجام در نشیب و زوال در میغلطند. و همین جاست که ناگهان درام و محور جان کلام بیهقی بازتاب مییابد و ما را به قضاوت و مکاشفه طینت آدمیمیبرد. «امیر گفت: خبر برادرم چیست؟ و لشکرکی خواهد رفت نزدیک وی؟ گفتند: خبر خداوند، همیشه خیر است. و نامه به امیر دادند. برخواند و لختی تاریکی در وی پدید آمد.» و این پیدایی لرزاننده، حدیثی است که بیهقی از آن به تنبُّه نام میبرد و ماهیت انسانی را با آن میسنجد و باز میشناسد و تمام نگرانی بیهقی هم در آن است که چنین حقایقی درک نشوند و از چشم خواننده دور بماند. یک نوع گمگشتگی . و در چنین احوالی نمونه روشن و بارز آن، حاجب، “علی قریب” است که به قول بیهقی (چون او مرد کم رسد).
“علی قریب” کسی است که با وجود اختیار و امکان فرار، در صحنه حوادث میماند و مرگ را بر بدنامیو حضیض ترجیح میدهد تا عبرت را به تماشای روزگارِ دُرشت و نگاه دیگران بکشاند. اگر درست است که به فرموده ارسطو (تراژدی از وقایعی تقلید میکند که موجب برانگیختن ترس و شفقت میگردد) بیگمان داستان علی قریب هم، چنین حسی را القاء میکند که بر تقدیر کژتاب و تلخ خود غلبه میکند. و بیهقی در چنین نمونهای فراتر از یک گزارشگر تاریخی، چیز مینویسد و ما را به آموزههای عمیقتری رهنمون میکند.
این آموزهها حتی از دید ناقدین و سنجشگران سختگیری همچون “مریلین و الدمن” استاد کرسی تاریخ دانشگاه شیکاگو دور نمیماند. او میگوید: «بهطور کلی برخی از قسمتهای تاریخ بیهقی از نظر تجسم رویدادها و صحنهها بسیار قوی و بر احساسات و عواطف انسانی … اثر میگذارد.» البته والدمن علیرغم اینکه کار بیهقی را منحصر بفرد و بینظیر میداند اما میگوید: «بیهقی سعی میکند تا موازنههایی میان علاقه خود به حقیقت تاریخی و ارزشهای اخلاقی برقرار سازد. بیهقی وقایعی را که مورد علاقهاش هستند انتخاب میکند و آنها را به تفصیل بازگو میکند و آنگاه از آنها نتیجه اخلاقی میگیرد.» هرچند که در نتیجهگیری فکری و اخلاقی بیهقی از رویدادهای تاریخی حرفی نیست اما او نتیجهگیری را از بطن گزارش رویدادها و با دقت و امانت صادقانهای روایت کرده است. بیهقی در ارائه گزارش خود، بیطرف است ولی اندیشهها و ارزشگذاری خودش را از متن و از درون همین وقایع و نسج نمونههای روزمره بیرون میآورد. اندیشههایی که نگارنده کوشش دارد تا شاید شمّتی از آن را باز یابد و در گرمای انسانی آن، اندیشه کند از اینرو باید چند نکته را بازیافت و اینکه زمانه و واقعیتهای فکری و حیات معنوی دوران ابوالفضل بیهقی چگونه بوده است؟ و خطوط نورانی آن به کدام سوی میرفته و اگر درست است که بیهمتایی بیهقی از خصوصیات زمانهای بود که در آن مینوشت. پس این انگارهها و حساسیتهای مذهبی و فلسفی و کلامیو اخگرهای درخشان آن کدامها بودهاند؟ و ابوالفضل بیهقی در کدام جای این تحول فکری قرارداشته است؟ از اشارههای او به جزئیات فکری شروع میکنیم که بیهقی نیروی کارساز و بزرگ پیامبران و پادشاهان را از آنِ خدای متعال میداند و بر آن است که باید مردان به این دو قوه الهی بگروند تا راه نجات را دریابند. سپس بیهقی به سه جریان فکری و اندیشه آن روزگار به نامهای معتزله و زندیقی و دهری اشاره میکند و سپس به جریان فکری قرامطه میپردازد که شخصاً خود بیهقی از اظهارنظر مستقیم در باره آن تفره میرود و میگوید: «دو مرد، پیک راست کردند با جامهی پیکان که از بغداد آمدهاند و نامه خلیفه آوردهاند که (حسنک قرمطی را بردار باید کرد و به سنگ بباید کشت) و در جای دیگر آمده است : «امیر ماضی چنان که لجوجی و ضجرت وی بود، یک روز گفت: به این خلیفه خرف شده بباید نوشت که من از بهر قدر عباسیان انگشت در کردهام در همه جهان و قَرمَطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بردار میکشند. » با چنین زمینهای حال باید به معتزله توجه کرد که اصول و بنیادهای فکری آن چه بوده است، معتزله جمعی بودهاند که معتقد به اصالت عقل بودهاند و همه عقاید اسلامیرا به عقل خود میسنجیدند. اوج اندیشه معتزله در اعتقاد آنان به اختیار بوده است. بیهقی در مورد اشاعره که مقابل معتزله بودند هرچند بطور مستقیم اشاره ندارد اما در فحوای کلام و در شرح رویدادها به این نحله فکری میپردازد و انگار با این نوع نگاه تأیید شده، به آن مینگرد. البته در تقابل چنین نحلههای فکری و در رابطه با تلاش فلسفه اسلامینگارنده، کلام استاد مطهری را میپسندد که میگوید: در تلاشهای سخت است که برقهایی میجهد و سرزمینهای تازه کشف میشود و چنین است که (اشاعره که تا آن زمان آنها را اهل جبری مسلک شدند و گفتند: «آنچه خداوند میکند حکمت است نه اینکه آنچه حکمت است خدا میکند.» البته استاد مطهری در یک اظهارنظر صریح معتزله را عملاً از اشاعره نسبت به اسلام دلسوزتر و پایبندتر و فداکارتر میداند. اما بیهقی در تعیین فضای زمانه خود، هنوز ده قرن با زمانه ما و داوری آن فاصله دارد و طبعاً به نتایج خودش پایبند است.
از آن گذشته او در حیطه درباری است که سلاطینش همه اشعری مذهب هستند و در محدودیتهایی که بر معتزله روا میدارند، تنها اشعریت را به رسمیت میشناسند و این کینه و عداوت تا جایی است «که وقتی رئیس بیهق چهار مدرسه را برای حنفیان و شافعیان و کرامیه و سادات که پیروان آنها معتزله یا همان عدلیون و زیدیه بودند،تأسیس کرد، بیدرنگ رئیس بیهق توسط سلطان محمود غزنوی فراخوانده میشود و به دلیل ساختن مدرسهای برای شیعیان مورد غضب قرار میگیرد.» اما در مورد دهریون ابوحامد غزالی عقاید دهریون را نسبت به وجود آفریدگار نفی شده میداند و بر آن است که آنها به این نتیجه رسیدهاند که ماده در زمان همیشه و ابدی است و تنها این ماده است که خالق خویش است. و در این مورد ناصرخسرو در زادالمسافرین از آنها نام میبرد و میگوید: دهریان فلک و آنچه در دست را صانع عالم میدانند و مرعالم را قدیم میگویند و صانع موالید را از نبات و حیوان و مردم و نجوم را، افلاک میداند. و اشاره ابوالفضل بیهقی هم در بخش خطبههای کتابش مبنی بر اینکه نیروهای تفویضی از جانب را به فلک و کواکب و بروج نسبت میدهند، دقیقاً اشاره به همین دهریون میداند و خطاب مستقیمش به آنهاست. از آنجا که غزالی سخنگوی اشاعره است و نیز اینکه مَسلک اشعری به فرموده استاد گرانقدر بهاءالدین خرمشاهی در روح عرفان ما عجین شده است، بد نیست از بزرگانی همچون غزالی، سنایی، عطار، مولوی، حافظ، سعدی، شیخ شبستری و دیگران نام ببرم که همگی پیرو این طرز تفکر بودهاند و تمام آنها تمایل به آن داشتهاند.
چنانکه اشاره شد تفکر و اندیشه اشاعره، تفکر غالب و حتی پرنرمش زمانه خودش بوده است و با توجه به اقوال و راویانی چون خواجه عبدالله انصاری و خواجه قشیری و نیز زهاد و صوفیانی چون حسن بصری، مالک ابن دینار، ذولنون مصری، رابعه عدویه و جنید بغدادی که در کتاب الذهد الکبیر ابوبکر احمد بیهقی آمده است ، این نگرش توانسته است که هرچه بیشتر، گسترده و فراگیر شود.
در مورد تفکر اشاعره در تاریخ بیهقی نمونهها زیادند و از آن جمله وقتی که بیهقی درباره عادات وضع بوسهل زوزنی سخن میگوید، پیامد سخن او بر راسته سخن اشاعره است و از آن جبر مفهوم میشود. «ابن بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود اما شرارت و ز عارتی در طمع وی موکد شده ـ ولا تبدیل لخلق الله (و نیست دگرگون شدنی رای آفرینش خداوند. سوره روم آیه ۳۰) و با آن شرارت و دلسوزی نداشت. در گستره زندگی بیهقی حتی دوستان او نیز از کسانی بودهاند که علاوه بر فضیلت علمیو اخلاقی و ادبی مُروّت و علو طبع داشتهاند. چنانکه ابوحنیفه اسکافی که از دوستان ابوالفضل بیهقی محسوب میشده است علاوه بر مقام شاعریش، مَسنَد تدریس داشته و بیاجری و مشاهره ادب و علم میداده است و با اینکه او یک کفشگر است، مردمان را رایگان علم میآموخته است.
از آنجا که روایت و بیان تاریخی رویدادها نه تنها باید پرمایه که پر از نکته و حکمت و عبرت و اندیشه و بلاغت و قریحه آفرینش باشد و چشماندازی را بنمایاند که به فرموده ابوالفضل بیهقی: خواننده را نشاط افزاید و خواندن او را زیادت گرداند و او را به اندیشهای انسانی و ژرف رهنمون سازد. مثلاً در ذکر انتقامخواهی و عصبیت خواجه احمد میمندی و تعارض او با بوبکر حصیری که به روزگار سلطان محمود، یک شخصیتِ جبّار و عربدهجو بوده است، خود نمونه بلیغ و روشن چنین روایتی است و جایگاه سیاست و تفهیم قدرت و جبونی آدمیان را میرساند و میرساند که خویشتن ناشناسی و تکبُّر و گستاخی و عصبیت به کجا منتهی میشود و عیار چنین فضائلی چقدر است. و در دایره چنین روایتی است که منزلت و شأن و اعتبار یک وزیر تعیین میشود. خواننده را به داوری مینشاند.
در ذکر حکایت افشین و بوَدلَف هم ما به چنین تعارضی روبرو هستیم و با زیادهخواهی و کنشهای خشمیروبرو میگردیم که افشین، در طی روزگاران دراز و در متابعت از نفرت و خیانت و خدمه به چنین فلَجی میرسد و بیگمان تسلیم نمودن سردار بیهمتا و دلیری همچون بابک خرمدین، نقطه دنائت و خلجان چنین فلجی است. افشین، نمونه غامض بربادرفته یک بیوطن خودفروخته است.
شاید نقطه مقابل افشین و عینیت تاریخی انسانهای شایسته تاریخ بیهقی، همین حسنک وزیر ما باشد که خوشبختانه در مورد قابلیت و ارزشگذاری حسنک وزیر، ما به یک سلیقه ملی رسیدهایم و چنین جانی را به راستی شایسته تقدیر میدانیم. حسنک وزیر درامِ نجابت یک جان خود بوده اصیل ایرانی است که به آرمانهایش تا آخر وفادار میماند و تا پای جانش میایستد و بعد از آن، بگذار حوصله ، از آن جگر و صبرِ مادران ما باشد. بگذار تا روزگار بپاید و مادری در پای دار بگوید: گاه آن نیست که این سواران گُرد از اسب فرود آیند؟ به راستی حسنک وزیر چرا در یک چنین موقعیت ممتاز و درخشانی قرار میگیرد؟ وقتی حسنک وزیر در تراژدی خود در مجلس سلطان به خواجه بزرگ حسن میمندی میگوید: مرا به ستم وزارت دادند و وزارت ، نه جای من بود. این خود دلیلی به رَدِ ستم و حُرّیت حسنک وزیر است. و حسنک، عاقبت تهوّر و تعدّی خود کشید. او به صراحت تمام به رفتار و جایگاه و کردار خود آگاه بود و اعتقاد و اعتماد را یک اصل مهم میدانست و روی همین اعتماد و اعتقاد بود که به باند و دار و دسته امیرمسعود نمیپیوندد و اسیر دسیسههای او نمیشود. تا آنجا که به امیرمسعود میگوید: من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم، اگر وقتی تختِ مُلک به تو رسد حسنک را بردار باید کرد. ولاجرم چون سلطان پادشاه شد، این مرد بر مَرکَب چوبین نشست و بوسهل و غیربوسهل درین کیستند؟ که حسنک عافیت تهور و تعدی خود کشید.»
در راستی و درستی و نیز صداقت آدمیان، بیهقی همیشه از خیانت و جاسوسی مُشرفان قدرناشناسِ دَغل نفرت تمام دارد و از خدا میخواهد که همه را در عصمت خویش نگاه دارد و توفیق اصلاح بدهد تا همه به شکر نعمت وی، از مُنعمان باشند. در این مورد وقتی بیهقی اشاره به طغرل میکند، او را ابلهی میداند که کفران نعمت نموده است و اِدبار در او پیچیده است.
بیهقی کفران نعمت را مشمئز کننده و شوم میداند. در تاریخ بیهقی بیشترین عبرتها و تأثیرگذاریهای دردانگیز دراماتیک را ، حکام قدرت پیشه و دنائتِ آزمندان تشکیل میدهند. برادر با برادر نمیسازد و کار از درجه سخن به درجه شمشیر میرسد. جنگ پیوسته میگردد و آسیا بر خون میگردد. تا برادری فائق آید و امیری در کجای زمینی نشانده شود. افزون بر این، جاهطلبی و لهیب سوزان انتقامخواهی، برادر و عمو و دوست و آشنا نمیشناسد و بیهقی در بیان چنین المی، پایان کار بسیاری را ترسیم نموده است. روحش شاد و راهش پُر رهرو باد.